چارلز داروین و آدولف هیتلر اغلب به هم تداعی میشوند. این ایده از آن جا نشات گرفته است که اصطلاحاتی مانند تنازع بقا در «نبرد من» (۱۹۲۵) هیتلر وجود دارد. اما هیتلر به طور مستقیم داروین را مطالعه نکرده و تنها برخی کتابهایی که تحت تاثیر داروینیسم بوده در کتابخانهاش یافته شده یا در حزب نازی محبوبیت یافتند.
اما رابطه برقرار کردن میان داروین و هیتلر عجیب و از نظر تاریخی بدون استناد است. در نبرد من –که بسیاری آن را داروینیستی یا سوسیالیست داروینیستی میدانند- او طبیعت را چونان مذهب دیده و شصتوچهار بار به «خدا» اشاره میکند، به این معنا که خدا در سرنوشت بشر دخالت دارد. او به برتری آلمانیها و فرودستی یهودیان هم اشاره میکند. از سوی دیگر برخی داروینیسم را به علت تاثیر آن بر کارهای نازیها فاسد میدانند، بدون آنکه به نوشتهها و نظرات وافعی داروین نظر کنند.
اصل انواع داروین از نظر اخلاقی میراثی مشوش بر جا گذاشت. هیتلر که کاتولیک زاده شده بود هرگز از واتیکان محکومیتی دریافت نکرد. او مانند دیگر نازیها به وحدتوجودی نژادی باور داشت، به طبیعت به عنوان یک مذهب که نیرویی نژادی هم بود اعتقاد داشت. شیطانی قلمداد کردن هیتلر موجب شد تا تحقیقات نازیهای شبهعلم شمرده شده و از ارتباط برقرار کردن میان آنها و جنبشهای داروینیستی و بهنژادی در انگلیس و آمریکا اجتناب شود.
وقتی نبرد من هیتلر را در نظر بگیریم، ایدههایی در آن وجود دارد که هیچ یک داروینی نیستند. هیتلر به بهنژادی(eugenics) اعتقاد داشت، تا جایی که در ۱۹۲۹ دستور به قتل بیماران روانی داد. گرچه ممکن است که نازیهای داروینی بوده باشند، اما مسئله این است که چگونه این دو سنت جدا از هم منجر به این فرض شدند که داروینیسم موجب به وجود آمدن هیتلر گشت. عقاید داروین و پیروانش مانند والاس و اسپنسر راجع به نژاد و تنازع بقا با هیتلر فرق می کرد.
داروینیسموس (Darwinismus)
داروینسم آلمانی بر ارگانیسم، و موجودیت چندسلولی تاکید زیادی داشت. ارنست هکل زیستشناسی را چالشی به کار خدا و جانشین مذهب میدانست. او پیشرو داروینیسم در آلمان به حساب میآید، ولی هکل داروینیست راستین نبود، او لامارکی بود و بیشتر عقایدش راجع به انتخاب طبیعی، در مخالفت با وضعیت اجتماعی در آن زمان بود. او فردی بود که اعلام کرد نژاد آریایی بیشترین رشد عقلی را در میان نژادها داشته است.
متون داروینیستی توماس هنری هاکسلی، اسپنسر و جان بری هیکرافت تاثیر زیادی در آلمان بین سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۹۴۰ گذاشتند. اغلب دانشمندان در این دوره به نظریههای زیستشناسی اجتماعی نژادی باور داشتند. در اوایل قرن بیستم دانشمندانی مانند فریدریش هرتز راجع به سوءاستفاده از این نظریهها برای فشار سیاسی هشدار میدادند.
برخی عقیده دارند که اگر اعتقادات مسیحی پابرجا میماندند زیستشناسان و دانشمندان بهنژادی نازی چنان کارهای وحشتناکی را انجام نمیدادند. همچنین برخی دانشمندان پیرو کلیسا مانند اتمار فن فرشائر و هرمان ماکرمان از آزمایشهای انسانی سرباز نزدند. مرگ پاپ پایوس یازدهم در ۱۹۳۹ و روی کار آمدن پایوس دوازدهم راه را برای آغاز کار نازیها هموارتر نمود. در داخل آلمان کلیساهای مختلف پروتستان در برابر نازیسم جبهههای مختلفی به خود گرفتند، اما اغلب از زیستشناسی نژادی حمایت نمودند.
انتخاب طبیعی و/یا جنسی
انتخاب جنسی داروین کمتر مورد توجه قرار گرفته است. دانشمندانی مانند پلوئتز طرفدار بهنژادیای بودند که از طریق کنترلهای پزشکی و بهداشتی در جامعه به دست میآمد. آنها میخواستند تنها افرادی پس از کنترلهای سالانه اجازهی تولید مثل داشته باشند که بیماریهای وراثتی و مواردی مانند الکلیسم را به نسل بعد انتقال ندهند.
اخلاق تولید مثل آلفرد گروتیان در دورهی وایمار مبتنی بر از میان بردن افراد ضعیف از نظر ژنتیکی بود و افرادی که قوی به شمار می رفتند، تشویق به داشتن خانوادههای بزرگتر میشدند. گرچه یهودیها یا رومنیها (کولیها) برای گروتیان ضعیف تلقی نمیشدند ولی بیماران روانی و افراد معلول جز این عده بودند. در این دوران کلینیکها دهها هزار جزوه راجع به بهنژادی پخش نمودند. این موارد چیزی بیش از انتخاب جنسی داروین بودند.
نازیسم معیارهای جدیدی برای امور اجتماعی به وجود آورد. در حالی که بهنژادی در دورهی وایمار و در اتریش فراگیر بودند، پارادایم نازیها گزینشی بود. انتقال از انتخاب جنسی به انتخاب طبیعی ایدئولوژی نازیها را در رابطه با تنازع نژادی تغییر داد. انتخاب طبیعی داروین به عنوان شعاری برای زایش نوی نژاد آلمانی که نسلکشی را جایز میشمرد مورد استفاده قرار گرفت.
تاریخدانان معیارهای این انتقال را نادیده گرفته و ترجیح دادند که تداومی مستقیم را بدون بررسی تغییرات در معیارهای زیستشناختی در نظر بگیرند. در آلمان نازی بیماران روانی، جنایتکاران وراثتی و منحرفان جنسی مورد پاکسازی قرار گرفتند. به طور کلی رویکرد نازیها از رفاه اجتماعی به نژاد منعطف شد و مشاهده میشود که این امر در تصویب قوانین برای حمایت از خون آلمانی مانند قانونهای نورنبرگ تاثیرگذار بوده است.
نظریهی نژاد
بهنژادی نازی با داروینیسم همخوانی ندارد. چرا که نژاد ارزشی ثابت برای داروین نبود. همچنین نکاتی مانند پاکی خون در بهنژادی برجسته بودند که در آنها خون به عنوان حامل خصایل نژادی و روانی شناخته میشد. در این دوران، یهودیها از رابطهی جنسی و ازدواج با آریاییها منع شدند.
آلمان نازی در پی نوزایی نژاد آریایی از طریق از میان برداشتن نژادهای دیگری بود که تهدیدی برای آن محسوب میشدند. اگر فردی بخواهد این ایدهها را بهطور زیستشناختی دنبال کند، باید یک زیستشناسی نو بسازد که ایدههای آن با داروینیسم متفاوتاند.
پسامدها
زیستشناسی در آلمان نازی چندین وجهه داشت و نمیتوان آن را تنها محدود به انتخاب طبیعی داروینی نمود. به طور کلی هیتلر به داروینیسم برای اجرای نقشههایش نیاز نداشت. اهداف نازیها با کمک یک سری دانشمندان تامین میشد.
در دورهی بعد، دیدگاههای دانشمندان به ژنتیک و به نژادی متفاوت بوده است. محکومکردن کامل بهنژادی بهمعنای کنار گذاشتن تلاشهای دانشمندان دیگر در این زمینه پژوهشی بود. برخی دانشمندان پس از جنگ زندانی شده ولی برخی مانند فرشوئر در دولت فدرال به کارشان ادامه دادند. دادگاه نورنبرگ به بهنژادی توجه نشان داد اما محاکمهی ژنتیکشناسان هرگز عملی نشد.
برگردان: زهیر باقری نوع پرست
باتلخیص از وبلاگ نوشتهجات