مطالبی که در زیر میآید فرضیههایی درباره ظهور انسان زیباییشناس است. هر چند که این فرضیهها با دادههای کنونی انسانشناسی در تضاد نیستند، اما با اطلاعات اندک کنونی نیز قابل رد یا اثبات نیستند. این فرضیات ذهن انسان را به گونهای تصویر میکنند که میتوان از زاویه کاملا متفاوتی به آن نگاه کرد و آزمایشهایی کاملا متفاوت با آنچه که با پیشفرضهای کنونی درباره ذهن انسان انجام میشوند، انجام داد.
دوران طولانی گلهزیستی
در روابط گلهای، زور و قدرت فیزیکی نرهای قوی، سلسله مراتب رهبری گله را میساختند. ترس ضعیفترها از قویترها و تبعیت ناشی از آن، مهمترین عامل در تنظیم روابط گلهای بود.
افراد قویتر در دفع انواع خطراتی که موجودیت گله را تهدید میکردند موثرتر بودند. در شکار نیز قدرت و زور قویترها عامل مهمی در موفقیت شکار بود. اما ما نمیدانیم که آیا قویترها در خوردن و بهرهمندی از گوشت شکار تقدم داشتند و آیا تا آنها سیر نمیشدند به ضعیفترها اجازه نزدیک شدن به شکار را نمیدادند یا نه؟
در گلههای میمونها، عامل روانی ترس، مناسبات بین افراد ضعیف و قوی را تنظیم میکرد. قدیمیترین نشانههایی که میشود آنها را به فرهنگ جادویی نسبت داد، چیزهایی است شبیه به پرستش کلههای خرس غار، شاید با این کار گمان میکردند که قدرت خرس به رهبر گله منتقل میشود.
مراسم تدفین مردهها به گونهای بود که با گذاشتن سنگهای بزرگ سعی داشتند مانع شوند که آنها پس از مرگ برخیزند و راه بروند. احتمالا آنهایی را که مرده بودند در خواب میدیدند و گمان میکردند که مردهها در تاریکی شب راه میروند و از گور بیرون میآیند. گویا که این توهمات، نخستین اشکال فرهنگ جادوییند، البته اگر بشود نام فرهنگ بر آنها گذاشت.
جادو، توهمِ قدرتی را که نداشتند ایجاد میکرد و ترسشان را کم میکرد. از طرف دیگر، همین توهم (توهم انتقال قدرت از خرس به رهبران گله) موجب میشد که رهبرانشان را قویتر تصور کنند و شاید که این توهم اخیر، منجر به کاهش تنازعات و کشمکشهای درون گلههای انسانهای اولیه شده است. به واقع میتوان گفت که همه آنچه که امروزه به نام تزئینات و هنر انسان دیرینه سنگی میگوییم در مقوله جادو بوده و کارکرد آنها ایجاد توهم قدرتمندی و ارتباط با نیروهای فوق انسانی بوده است.
پیدایش فرهنگ جادویی، هم به پیدایش موجودات فوق بشری کمک کرده، وهم با ارتباط دادن بین رهبران گله و موجودات قدرتمند فوق بشری، منجر به تثبیت قدرت و فرمانروایی رهبران گله شده، و این ترس منجر به کاهش میل به تمرد و شورش در نرهای نوبالغ شده است. نتیجه این شده است که احتمالا گلههای انسانهای اولیه از گلههای شمپانزهها و گوریلها متفاوتتر شدهاند. یعنی با تداوم قدرت رهبران گله، افرادی که تجربه بیشتری داشتهاند به مدت طولانیتری -یعنی به احتمال قوی تا زمان پیری و بروز نقص آشکار جسمی- به عنوان رهبر گله باقی میماندند.
در حالی که در گلههای حیوانی به محض آنکه یک نر جوان قوی در مبارزه تن به تن با رهبر پا به سن گذاشتهی گله بر او پیروز میشد، بلافاصله رهبر جدید جای رهبر قدیم را میگرفت. اما در مورد گلههای انسانی که دارای فرهنگ جادویی بودند -مثل نئاندرتالها– باور به قدرت جادو موجب طولانیتر شدن مدت زمان رهبری رهبر میشد. یعنی در میان اعضای گله (که باورهای جادویی مشترکی داشتند) رسم حیوانی مبارزه تن به تن متروک شده بود. اما با بروز نشانههای ضعف بدنی و نقص جسمانی رهبر، زمان تعویض او فرا میرسید. زیرا در فرهنگ جادویی نقص جسمی ناشی از کم التفاتی یا نظر منفی موجودات فوق بشری در حق آن فرد پیر یا معیوب تعبیر میشد و این به معنی مجوز تمرد و شورش بود. یعنی به محض آنکه رهبر گله بینایی تضعیف میشد یا نقص عضوی پیدا میکرد، این به معنی این بود که از چشم نیروهای فوق بشری افتاده است و نمایان شدن این نقص، به معنی مجوز تمرد و شورش نرهای نوبالغ بود بر علیه رهبر گله و در عین حال گسترش کشمکش بین آنها. تا سرانجام دوباره سلسله مراتب از قویترین نر به پایین برقرار شود و دوباره توهم ارتباط قدرت بین رهبری جدید و نیروهای فوق طبیعی ایجاد شود. شاید با قید احتیاط بتوان گفت که در فرهنگ تازه پای گلههای انسانهای نخستین، رهبر جدید و سلسله مراتب جدید رهبری نظرکرده و برکشیده نیروهای مافوق بشریاند.
پیدایش توهمات جادویی و نقش آن در تاکید بر خطر و تشدید تمرکز
در غالب گلههای میمونها، به هنگام بروز خطر، یک اجماع عملی و خود بخودی در متابعت کامل اعضای گله از رهبر گله ایجاد می شود. رهبر گله و سایرین به پیروی از او، متمرکز بر خطر میشوند و تمامی اقداماتی که میکنند نهایتا متوجه دفع آن خطر است. طبعا گلههای انسانهای نخستین نیز این ویژگیها را داشتهاند. اما آنها به عنوان انسانهایی متمایز از سایر میمونها چیزی بیشتر داشتند.
آن عده از گلههای انسانهای نخستین که قدرت تخیلشان رشد بیشتری کرده بود توانستند در مسابقه زنده ماندن از دیگران جلو بزنند. این تخیلات و توهمات توانستند در آنها یک اجماع همگانی ایجاد کند که گویا آن ها مثلا با شکار سرِ یک انسان قوی از گروه رقیب و یا با شکار کله یک خرس قوی صاحب همان نیرو میشوند.
آن ها در اثر این توهم، روحیه قوی و عزم راسخ پیدا کردند و توانستند گلههایی را که فاقد چنین باور هماهنگ و همگانی بودند شکست دهند. بدین ترتیب انسانهایی که زنده ماندند و تکثیر شدند از آن نوعی بودند که دارای نیروی تخیل و توهم شدیدتری بودند. این نکتهی اخیر به طور مشخص گلههای انسانی را از گلههای حیوانی و میمونها و به ویژه شمپانزه ها متمایز میکرد. آن عده از گلههای انسانی که با توهم تصاحب قدرت یک موجود قویتر از انسان، به این باور رسیدند که قویتر از دیگرانند، و این قدرت ناموجود و توهمی را جزو مکانیزم باورهای جمعی خود کردند، فرهنگی را بنا نهادند که به نام فرهنگ جادویی شناخته شده است. فرهنگ جادویی بر دو اصل مشابه یا جایگزین، و همنشین یا مجاور، استوار است:
الف- اصل مشابهت یا جایگزینی: مثلا اگر گوشت و خون و مغز خرس غاررا بخوری یا جمجمههای خرس غار را یکجا با نظم و ترتیب خاصی روی هم بچینی و مراسمی بر آن انجام دهی صاحب نیروی عظیم خرس غار میشوی.
ب- اصل همنشینی یا مجاورت : اگر مو، ناخن، یا هر چیز دیگری که متعلق به الف باشد را در مجسمهای از خمیر یا موم قرار بدهی و سر آن مجسمه را ببری یا در قلبش سوزن فرو کنی، در اثر این جادو آسیب مرگباری به فرد الف وارد خواهد شد. جادو بر دو قسم است جادوی سفید و جادوی سیاه در جادوی سفید به روش جادوی مشابهت یا به روش جادوی مجاورت برای الف چیز مفیدی میخواهی. در جادوی سیاه به همان روش برای الف چیزی مضر میخواهی.
قدیمیترین فرهنگ جادویی بنام فرهنگ موستهریین (mousterien) از حدود دویست تا پنجاه هزار سال پیش در میان نئاندرتالها شکل گرفت. نئاندرتالها به جسد مردههاشان گِل اخرای سرخرنگ میمالیدند. ما نمی دانیم آنها چه توهماتی در باره اجساد سرخ اندود مردههاشان داشتند. آیا میتوانیم بگوییم که مشابهت رنگ گِل سرخ با رنگ خون آنها را به این باور کشانیده که…؟
نئاندرتالها مردههاشان را دفن میکردند در برخی جاها قبرها به سمت و سوی مشخصی کنده شدهاند. آنها جمجمه های خرس غار را به ترتیب خاصی روی هم چیدهاند. خرس غار بسیار قوی و بزرگ بود و بر روی دو پا که میایستاد قدش به سه متر هم میرسید. گسترش این توهمات، شاید نوعی ترس غیرعادی و فوبیا گونه از نیروهای طبیعت ایجاد کرده باشد بسیار فراتر از ترس موجه و معقول حیوانات از حوادث طبیعی مخرب. این ترس، -ترس وهم آلود از نیروهای مخرب طبیعت- پدیدهای روانی است که روان گلههای انسانی را از روان گلههای حیوانی متمایز میکند.
این جا مسامحتا از روان گلهای به ویژه از روان گلههای حیوانی صحبت میکنیم. حیوانات نیز از طبیعت به هراس میافتند. اما ترس حیوانات ترسی موجه است. مثلا انها از صدای رعد و برق میترسند و میرمند. در گلههای انسانهای اولیه مساله بغرنجتر بود. آنها با استفاده از دیالکتیک سادهی همانندسازی، هرآنچه را که صدا و حرکت ایجاد میکرد موجودی میدانستند مثل سایر حیوانات بزرگ و خطرناک.
آنها از این موجودات عجیب و ناپیدا که در آسمان و زمین بر همدیگر میغریدند و گاه خشم خود را بر سر انسانها فرود میآوردند(رعد و برق، توفان، آتش فشان، زلزله و…) ترس و هراسی بسیار فراتر از ترس معقول حیوانات داشتند. در این مرحله انسان ابزارهایش را تکامل داده، آتش را به خدمت گرفته، تراش سنگها دقیقتر شده، نیزه و زوبین و تبر سنگی و برخی ابزارهای استخوانی اختراع شدهاند. در این مرحله با پیدایش همین هراس نامعقول از نیروهای طبیعی، روان انسانی تازه شروع به شکل گرفتن کرده بود، اما انسان زیبایی شناس هنوز پا بر زمین نگذاشته است.
در تمامی این دوران طولانی، انسان موجودی است که با ابزارسازی و استفاده از آتش مرز مشخصی بین خود و پیشرفته ترین میمون ها کشیده و تبدیل به موجودی متوهم و خیالباف شده است. در حالی که حیوانات به طور معقول و متناسب با خطری که از ناحیه نیروهای مخرب طبیعت تهدیدشان می کند می ترسند، انسان از توهمات و آفریده های ناموجود تخیل خویش چنان به هراس می افتد که در عالم حیوانی برای ان نمی توان معادلی پیدا کرد. اگر قرار باشد تکامل انسان را به افزایش خردمندی او نسبت دهیم، دستکم در این برهه از تکامل انسان باید از افزایش توهمات او بگوییم. آنچه نخستین فرهنگ انسانی را پایه ریزی کرد نیروی توهم در آدمی بود. انسان با اختراع توهم و آنچه که واقعیت نداشت از مرزهای روان حیوانی گذر کرد. در واقع نخستین جلوه های حیات روانی انسانهای نخستین نه چیزی شبیه به خرد که دقیقا پدیده ای شبیه به مالیخولیا است.
انسانشناسان از علاقه و توجه انسانهای نئاندرتال به سنگهای براق و رنگین صحبت میکنند. نظریهای که درک زیبایی را امری غریزی میداند گردآوری سنگهای بلورین رنگین و شفاف از طرف انسانهای اولیه را دلیل آن دانستهاند. البته اگر این نظریه را جدی بگیریم مرغان هوا پیشرفتهترین زیباییشناسان جهانند. اما همانطور که در ادامه این درسها خواهیم دید زیبایی به عنوان یک پدیده فرهنگی پدیدهای است بکلی بیشباهت با واکنشهای غریزی پرندگان و حشرات و حیوانات نسبت به رنگها.
توجه انسان نئاندرتال و انسان مدرن (اجداد ما) به چیزهای تزیینی، ارتباطی با زیبایی ندارد. این پدیدههای فرهنگی را میتوان در ارتباط با ویژگیهای جادو و فرهنگ جادویی توصیح داد. این سنگها در بین انسانهای غار نشین نئاندرتال و انسانهای مدرن نقش تزئینی نداشتند. اگر آنها را به خود آویزان میکردند و یا در غارهایشان از آنها با حرمت و آیین خاصی نگهداری میکردند، نه از بابت زیبایی آنها بود.
نظریه تکوینی حس زیبایی به ما میآموزد که حس زیبایی به مرور و در سیر تکامل انسانهای اولیه به وجود آمده است و انسانهایی که این حس در آنها رشد کرده توانستهاند دیگر گروههای انسانی را در نبرد سرنوشت برای تصاحب منابع غذایی شکست بدهند. بر اساس پژوهشهای من، پیدایش حس زیبایی، در ارتباط با پدیده تحسین کردن و تحسین شدن در شرایط خاصی تکوین یافته است. چرا نئاندرتالها با تحسین کردن و تحسین شدن آشنایی نداشتند؟ چه چیزی کم داشتند و یا فقدان چه عواملی موجب میشود که آنها فاقد این ارزشها باشند؟ در این مقطع، انسان یک حیوان ابزارساز یا حیوان ناطقست اما نمیتوان گفت که انسان حیوانیست که ستایشگرست، تحسین کننده و زیباشناشه است.
در برخی از نوشتههای انسانشناسان چند دهه پیش، با اشاره به این فرضیه اثبات نشده که گویا زبان آهنگین و شعری، زودتر از زبان نثری و گفتار عادی، به وجود آمده است، آن را دلیل بر وجود حس یا غریزه زیباشناسی انسانهای اولیه گرفته اند. جادوی مشابهت که نقطه آغازی برای شروع شناخت انسانهای اولیه بود میتواند حتا انسانشناسان را به اشتباه بیندازد. امروزه آنگاه که زیبایی هر پدیده مادی یا معنوی ما را به هیجان میآورد و کلاممان آهنگین و شعرگونه میشود میگوییم شعر محصول درک زیباییست و اگر قرار باشد انسانهای اولیه نیز زبانی آهنگین و شعرگونه داشته باشند جادوی مشابهت به ما القاء میکند که: پس باید آنها پیوسته غرق در لذت زیبایی شناسانه بوده باشند! آهنگین بودن زبان صوتی-حرکتی انسانهای اولیه را میتوان به برخی عوامل نسبت داد. زبان اولیه تقلیدی از حرکات و اصوات طبیعت و حیوانات پیرامون انسانهای اولیه و نیز تاثیر طبیعت حیوانی انسان بود.
نئاندرتالها در طی حدود ده هزار ساله آخر حیات نوع خود فرهنگ ظریفتر شاتل پرونی ین (Chatelperonian) را ایجاد کردهاند.
ویژگیهای این فرهنگ مورد توجه ما نیست. فرضیههای گوناگونی در باره موجبات نابودی نئاندرتالها مطرح شده است. یک فرضیه میگوید چون مصرف انرژی نئاندرتالها در حدود سی درصد بیش از انسان مدرن بود در دورههای خشکسالی شانس کمتری برای بقا داشتند. فرضیه دیگر میگوید که خوردن مغز حیوان یا انسان مرده میتواند مرضی شبیه به جنون گاوی ایجاد کند و چون نئاندرتالها علاقه زیادی به خوردن محتویات مغز قربانیانشان داشتند به این مرض مبتلا شدهاند و چون علت آن را نمیدانستند به این کار ادامه داده و نسل آنها منقرض شده است.
فرضیه دیگر میگوید در حدود چهل هزار سال پیش فورانهای عظیم و گسترده آتش فشانی منجر به نابودی آنها شده است.
فرضیه چهارم انسانهای مدرن را عامل اصلی نابودی نئاندرتالها معرفی میکند. حتا بخشی از این نظریه اخیر میگوید که نئاندرتالها توسط انسانهای مدرن کشته و خورده شدهاند. اتهام آدمخواری در مورد نئاندرتالها به طور دقیق ثابت نشده است. آنها شکارچی سر بودند و سرهای دشمنانشان را قطع کرده و (بنا به برخی از انسانشناسان) مغز آنها را میخوردند و جمجمههای آنها را با آیین خاصی رویهم میانباشتند، همینکار را با کلههای خرس غار نیز میکردند. اما دلیلی در دست نیست که گوشت آدم به طور مرتب جزو منوی غذایی آنها بوده باشد.
در حالی که آدمخواری انسانهای مدرن در طی هزاره ها حتا تا اواخر نوسنگی به اثبات رسیده است. انسان مدرن گویا از حدود یکصد و پنجاه هزار سال پیش در افریقا پیدا شده و در رویارویی با نئاندرتالها همیشه پیروز نبودهاند. انسانهای مدرن در یکصد هزارسال نخست توسط نئاندرتالها از خاور نزدیک به اروپا رانده شده اند.
گویا در مواردی نیز آمیزش بین نئاندرتالها و انسانهای مدرن صورت گرفته است و به طوری که متخصصین ژنوم (ژن انسان) میگویند یک تا چهار درصد ژنهای ما میراث نئاندرتالی ماست.
هرچند که نئاندرتالها در طی حدود ده هزار سال پیش از زوال نسلشان موفق به ایجاد تحولی عظیم در شیوه زندگی خود شدند و فرهنگ معروف به شاتل پرونیین را ایجاد کردند، اما این نیز نتوانست مانع نابودی آنها شود. آخرین فرهنگ نئاندرتالها (شاتل پرونیین) مشترکات بسیاری با فرهنگ انسانهای مدرن موسوم به فرهنگ اورینیا سیین (Aurigniacian) داشت، به طوری که برخی انسانشناسان بر این گمانند که نئاندرتالها از فرهنگ انسان مدرن کپیبرداری و تقلید کردهاند. عده دیگری نیز میگویند که خود نئاندرتالها موفق به ساختن آنها شدهاند، زیرا شیوههای ساخت آنها متفاوت از شیوههای انسان مدرن است. نظریه سومی نیز جدیدا پیشنهاد شده است که میگوید نئاندرتالها با مشاهده ابزارهای ظریف سنگی و زینت آلات استخوانی انسانهای مدرن (با مشاهده انسانهای مدرن از فاصله، و یا در بازدید از باقی مانده های سایتهای آنها) ، از نو همانها را به شیوه ای متفاوت و با ابتکار خودشان ساختهاند.
نئاندرتالها در دوره کوتاهی که فرهنگ شاتل پرونیین را ساختند. چیزهای تزیینی نیز ساختهاند. اینها آویزه های استخوانی هستند که بیشتر انسانشناسان بر این باورند که گویا کاربردهایی چون گردنبند داشته اند. آیا میتوانیم بگوییم که نئاندرتالها زیباشناس شده بودند؟ اگر به اثرات جادویی آویزهها تمرکز کنیم شاید بهتر بتوانیم ذهنیت نئاندرتالها را درک کنیم. اثرات جادویی آنها دادن احساس قدرت و امنیت بیشتر یا چیزی در همین حدود بوده است. برای اینکه حس درک زیبایی در انسان پیدا شود، برخی زمینه سازیها باید بشود و به نظر نمیرسد که آن زمینه ها در آنزمان فراهم بوده باشد.
قدیمیترین ردپای نئاندرتالها در ایران (در حدود یکصد و بیست هزار سال پیش) در لرستان در غار هومیان کشف شده است.
اما معروفترین آثار مربوط به نئاندرتالها با قدمتی در حدود ۳۶ هزار سال، بنام فرهنگ برادوستیین (Baradostian culture) معروف شده و مربوط به برادوس(تلفظ محلی) منطقهای در کردستان در مرز بین ایران و عراقست که مشابه شاتل پرونیین آخرین فرهنگ نئاندرتالهاست.
در حدود ۱۳ هزار سال پیش در همان منطقه، بقایای فرهنگ زرزاها(انسان مدرن) (Zarzaian cultue برگرفته از نام منطقه زرزا در کردستان در مرز ایران و عراق) بدست آمده که مشابه فرهنگ گراوتی ین است. مرکز این یافته ها غار شنیدر در کردستان عراق است.
در سمنان (میرک) نیز بقایای انسانهای نئاندرتال کشف شده است. ابزار سنگی مربوط به عصر پارینه سنگی که در غار ورواسی (warwasi) در شمال کرمانشاه یافت شده در موزه باستانشناسی کرمانشاه موجود است. جان هاوکس(John Hawks) (2006) معتقد است که زن های نئاندرتال همانند مردها در شکار حیوانات بزرگ شرکت می کردند این نظریه را استاینر(stiner) و (kuhn) نیز تایید کرده اند.
خلاصه و نتیجهگیری
فرهنگ جادویی قدمتی بیش از دویستهزار سال دارد. به تقریب میتوان گفت که فرهنگ انسان های نئاندرتال، نخستین پارادایم فرهنگی نوع انسان است. آنها کله های بریده دشمنانشان و نیز جمجمه های ماموت و خرس غار را به طور منظم در جاهای مخصوصی چیده اند. با آنها چه کار میکردند؟ با اطلاعات کنونیمان پاسخی نداریم. احتمالن با اجرای مراسم آیینی جادویی در مقابل آن کله ها و جمجمه ها (هرچند که این فرضیه با داده های کنونی قابل اثبات نیست) گمان میکردند که صاحب قدرت آنها میشوند. آنها اجساد مرده هاشان را با گل اخرا به رنگ سرخ -رنگ خون- در آورده و آنها را دفن کرده و بر روی آنها سنگهای بزرگ میگذاشتند. شاید بتوان گفت که آنها مردگانشان را در خواب میدیدند و به این نتیجه میرسیدند که مرده ها به هنگام شب و با تاریک شدن هوا از تاریکی زیرزمین به تاریکی روی زمین راه یافته و پیش از روشن شدن آسمان دوباره به زیرزمین برمیگردند. به هرحال، این باورها در دوران نئاندرتالها ساخته شده باشند یا بعدها توسط انسان مدرن بافته شده باشند، شاید بتوان گفت باورهایی کم و بیش در همین حدودها مشغولیت فکری انسانهای پیش از تاریخ بوده اند و چنان پایدار بوده اند که تا عصر تمدن نیز ادامه داشته اند.
توهمات جادویی و داشتن توهم در باره نیروهای طبیعت و فاصله گرفتن از واقعگرایی حیوانی، نخستین ویژگی فرهنگی نوع انسان (نئاندرتال و مدرن) است. انگار که انسان از همان ابتدای تکاملش موجودی است با ویژگیهای ناهماهنگ و ناهمخوان. از یک سو موجودی است که با موتاسیون (جهش) های ژنتیکی و تکامل مغزش، شروع می کند به ابزارسازی به گونه ای کاملن واقعگرا. او با ساختن ابزارهای کارآ و سودمند و نوآوری در روشهای موثر و موفق شکار، و غافلگیر کردن حیوانات و دشمنان، به تداوم و تکامل این جهشهای ژنتیکی کمک میکند بی ان که بداند واقعن چه کار میکند؟ اما از طرف دیگر همین مغز و ذهن تکامل یافته شروع به بافتن و بازتولید توهمات سریالی در باره نیروهای طبیعت میکند و از واقعگرایی حیوانی فاصله میگیرد. ترس حیوانات از نیروهای مخرب طبیعی ترسی معقول و منطقی و متناسب با بزرگی و کوچکی و دوری و نزدیکی خطرها و موثر بودن عملی آنهاست. اما ذهن انسانهای تکامل یافته، آنگاه که به نیروهای مهیب و مخرب طبیعت مینگرد، برخلاف حیوانات به طور غیر منطقی و نامعقول و بی ارتباط با درجه شدت و موثر بودن خطر انها شروع به تخیل و تولید توهمات باور ناکردنی در باره آنها میکند، و دقیقا به آنها باورمند میشود. ترس را تبدیل به فوبیا کرده و ان باورها را تشدید کرده و تبدیل به یقین و مسلماتی به دور از شک میکند و به ان ها ایمان میآورد. این ویژگی دوگانه ذهن و فرهنگ انسانی، از ابتدای پیدایش انسان تا کنون ثابت و پابرجا بوده است. تضاد و ناهماهنگی استعدادهای دوگانه تکنولوژیک- فرهنگی انسان همیشه مسئله ساز بوده است. در هزاره های طولانی پیش از تاریخ و در چند هزار ساله دوران تاریخی، میلیونها انسان در معابد در توهم کسب رضایت خدایان و یا فرونشاندن خشم انها بیرحمانه قربانی شده اند و در بسیاری از موارد خون زیباترین دختران و پسران جوان در معابد ریخته شده است. در قرون وسطا در جنگهای مذهبی میان کاتولیکها و پروتستانها صدها هزار نفر جان باخته اند. در خشونتها و جنگهای قرن بیستم، توهم ایجاد نژاد پاک و نابودی ناخالصیهای نژادی و ایجاد انسانهای سالم و جوامعی پاک و رها از آلودگیهای توهمی، میلونها قربانی گرفته است. من قبول دارم که برتری طلبی رهبران و رقابت گروه های نخبه و صاحب امتیاز برای سروری برجهان و منابع آن، کارگردان پشت صحنه این جنگها بوده اند. اما بررسی محتوای شعارها و تبلیغات و باورها و اسطوره هایی که در هر دوران ذهنها را تسخیر میکنند ما را به هزینه های سنگین و باور نکردنی ذهن توهم آفرین انسان راهنمایی میکنند.